سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در انتظار منجی ( باز مانده )(...و او خواهد آمد )(انتظار سبز)
نوشته شده در تاریخ شنبه 91 دی 16 توسط سید مجتبی غیوری | نظر

 

 

فرزند سید عباس، متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی. در سال 66 عملیات کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید.
در شش سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.

او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی "علی بن موسی الرضا علیه السلام" مأمن همیشگی‌اش بود. وی دائماً به منطقه می‌رفت. او فرمانده آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.

در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار می‌کرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند و او شهید و در زیر آوار مدفون می‌شود.

 بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا  تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس می‌شود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.

شهید پلارک ما شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام، "غسیل الملائکه" است. "غسیل الملائکه"  به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده‌ باشند. در تاریخ اسلام آمده که "حنظله" غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود، شب قبل از جنگ احد ازدواج می کند و در حجله می خوابد. فردا صبح، زمانی که لشکر اسلام به سمت احد حرکت می ‌کرد، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بنابراین نرسید که غسل کند. او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند. پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد. شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبر شید پلارک نیز خوش‌بو و عطر آگین است.

بهشت زهرایی ها به او شهید عطری می گویند.

خیلی‌ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز می‌کنند و از خدای او حاجت و شفاعت می‌خواهند. او معجزه خداست.

 

آدرس : بهشت زهرا، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22، مزار شهید سید احمد پلارک




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91 مرداد 1 توسط سید مجتبی غیوری | نظر بدهید

شهید داریوش رضایی‌نژاد، دانشمند هسته‌ای کشورمان که در اول مرداد سال 90 توسط سرویس جاسوسی رژیم صهیونیستی، موساد به شهادت رسید از نخبگان علمی کشورمان بود که ضمن تدریس و انجام فعالیت‌های تحقیقاتی، مسئولیت اجرای بسیاری از طرح‌های تحقیقاتی در دانشگاه‌های تهران، شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی را بر عهده داشت.

به گزارش فارس شهید رضایی‌نژاد که در تمام مراحل آزمون دکترای سال 90 دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی پذیرفته شده بود در نهایت موفق به اخد مدرک خود نشد و با شهادتش به مسیر پیشرفت علمی‌ کشور جان تازه‌ای بخشید.

وی شب حادثه به همراه همسر و فرزندش مقابل خانه خود در خیابان بنی‌هاشم، هدف سوءقصد 2 موتور سوار قرار گرفت و بر اثر اصابت 5 گلوله به شهادت رسید؛ در اثر این سوءقصد، همسر و آرمیتا دختر خردسال رضایی‌نژاد که زخمی شده بودند برای مداوا به یکی از بیمارستان‌های تهران منتقل شدند.

 * نخبه‌ای که در 20 سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد

شهید داریوش رضایی نژاد در سال 1356 در شهرستان آبدانان از توابع استان ایلام در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را بصورت جهشی گذراند و در مقطع متوسطه در رشته ریاضی فیزیک فارغ التحصیل شد و در سال 1373 در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان پذیرفته و در سن 20 سالگی از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.

شهید رضایی نژاد در همان سال در سازمان صنایع دفاعی کشور مشغول به کار شده و سال 1379 در رشته الکترونیک در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه ارومیه پذیرفته شد و در سال 1389 نیز در مقطع دکتری حرفه‌ای در رشته برق گرایش قدرت در دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی تهران به تحصیل ادامه داد و در روزهایی که مشغول تهیه تز دکتری خود بود توسط موساد به شهادت رسید.

شهید رضایی‌نژاد دومین شهید هسته‌ای کشورمان پس از دکتر مسعود علی‌محمدی بود که 22 دی 1388 در تهران توسط عناصر فریب‌خورده رژیم صهیونیستی به شهادت رسید؛ مجید شهریاری و مصطفی احمدی روشن نیز از دیگر شهدای هسته‌ای کشورمان بودند که با شهادت خود پیشرفت و خودکفایی هسته‌ای ایران اسلامی را تضمین کردند.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی 29 دی‌ماه سال جاری با حضور در منزل دانشمند شهید داریوش رضایی‌نژاد، با خانواده‌ی این شهید دیدار و گفت‌وگو کردند. ایشان خطاب به همسر شهید می‌گویند: «اینها هم برجستگی علمی داشته‌اند، هم برجستگی معنوی. نشانه‌اش هم شهادت است. این حرف اینقدر تکرار شده که عمقش پنهان مانده. اما خدا شهادت را نصیب هرکسی نمی‌کند.»

* آرمیتا رضایی‌نژاد: اسراییل جزیره آدم بدهاست !

سایت مقام معظم رهبری حاشیه‌های دیدار آن روز را اینطور روایت می‌کند: روزی که مقام معظم رهبری به منزل شهید رفتند، آرمیتا روز حادثه را برای آقا نقاشی می‌کند؛ از او می‌پرسم «اون روز چی شد؟» و آرمیتا جواب می‌دهد: «بابام رو با تفنگ کشتن. من بالا سرش بودم. مامان جیغ می‌کشید. من رفتم خونه همسایه‌مون. بابا رو بردن بیمارستان. بعد رفتم خونه عمو خوابیدم. چون مامان نبود.» می‌پرسم: «کی بابات رو کشت؟» می‌گوید: «اسراییلیا. اسراییل جزیره آدم بدهاست. آدم خوبا رو شهیدشون می‌کنن.» می‌گویم: «می‌خوای چی‌کارشون کنی؟» می‌گوید: «اول دستگیرشون می‌کنیم. بعد میندازیمشون جهنم.» جهنم را آنقدر سفت و سخت می‌گوید که خنده‌ام می‌گیرد و می‌پرسم: «خودت؟» می‌گوید: «نه. پلیسا می‌گیرنشون. خدا هم میندازدشون جهنم.» جوابش به نظر قانع‌کننده می‌رسد.

وقت خداحافظی می‌رسد. رهبر قرآن‌هایی را به یادگار به همسر و مادر شهید هدیه می‌دهند. آرمیتا هم از دور سرک می‌کشد که ببیند رهبر چه چیزی در آنها می‌نویسند. بعد هم که مادرش قرآن را می‌گیرد، آن را توی دست مادر می‌بوسد. "رهبر" از آرمیتا اجازه می‌گیرند که یکی از نقاشی‌هایش را بردارند. آرمیتا اجازه می‌دهد: «باشه. همین رو ببر.» و آقا نقاشی آرمیتا از خودش را برمی‌دارند. در این نقاشی هم، لباس دختر صورتی است. از همان صورتی‌ها که ما بزرگترها می‌گوییم «بنفش». موقع خداحافظی، رهبر از آرمیتا می‌خواهند که «یک بوس خوشمزه» بدهد. آرمیتا هم همین کار را می‌کند و بعد هم خودش با بوسیدن صورت آقا، محبتش را تمام می‌کند. 

شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری فارس، با بیان اینکه یک سال گذشته بدون داریوش خیلی سخت و تلخ گذشت، اظهار داشت: در این یک سال تک‌تک روزها بر من به سختی گذشت، من یک زندگی خوب و سرشار از آرامش و عشق داشتم که با رفتن داریوش از بین رفته است  .

پیرانی ادامه داد: تنها دلخوشی‌های من در این زندگی یکی آرمیتاست و دیگری افتخاری است که این رفتن در راه کشور با خودش داشت  .

همسر شهید رضایی‌نژاد با اشاره به دلتنگی‌های اخیر آرمیتا گفت  : در هفته‌های اخیر که رفت و آمدهای زیادی از قبیل فیلمبردار و ... داشتیم، آرمیتا یک شب خواب پدرش را دیده بود و با بغض زیاد بیدار شد؛ برای اولین بار پس از 2-3 روز اول شهادت پدرش گفت مامان من خیلی دلم برای بابا تنگ شده، دیشب خواب بابا رو دیدم که من و شما و مامان‌بزرگ و دایی آرش در ماشینم داریم می‌ریم سمت آبدانان که بابا هم در خواب بود  .

پیرانی افزود: آرمیتا ادامه خوابش را اینگونه بیان کرد که من به بابا گفتم که رانندگی نکن و به جاش دایی آرش رانندگی کنه که دایی آرش نشست پشت فرمون و بابا اومد عقب پیش من نشست و من رو بغل کرد، خیلی خوب بود، بابا "واقعی  " زنده بود؛ صبح که آرمیتا بلند شد گفت مامان دوست دارم بابا من رو ببره به همون پارکی که همیشه می‌برد، گفتم عزیز من می‌برمت اما آرمیتا گفت "بابا"؛ دوست دارم بابا من رو ببره و این جملات را درحالی می‌گفت که بسیار گریه می‌کرد.

همسر شهید رضایی‌نژاد با بیان اینکه آرمیتا به خاطر درون‌گرا بودنش بسیار اندک گریه می‌کند، اظهار داشت: تازگی‌ها بعضی اوقات می‌نشیند کنارم و می‌گوید، مامان دلم برای بابا تنگ شده است؛ بعضی وقت‌ها هم که نمی‌تواند خودش را کنترل کند مثل این قضیه خواب، آرمیتا بغض می‌کند و به من می‌‌گوید، مامان نمی‌خواستم گریه کنم اما دماغم درد گرفت، نمی‌گذاشت گریه نکنم.

پیرانی ادامه داد: این طور مواقع آرمیتا چند قطره اشک میریزد اما سعی می‌کند سریع خودش را جمع کند؛ مخصوصا به خاطر من، به گریه کردنم خیلی حساس است و دوست ندارد اشک من را ببیند.

همسر شهید رضایی‌نژاد با بیان اینکه از بعد از عید شرایط روحیم خیلی به هم ریخته بود و اصلا خواب داریوش را نمی‌دیدم، اظهار داشت: اما همین چند روزه خوابش را دیدم که طی آن من و داریوش می‌رفتیم سمت همان خانه‌ای که این اتفاق افتاد( محل شهادت شهید رضایی‌نژاد)؛ کلی هم خندیدم مثل همیشه و در حال شوخی کردن و تیکه انداختن بود. خاطرم هست رفتیم میوه هم گرفتیم و اولین بار بود که در خواب با هم صحبت می‌کردیم، خیلی سر حال بود و با من شوخی می‌کرد.

پیرانی در ادامه به بیان خاطره‌ای از همسر شهیدش پرداخت و گفت: زمانی که جواب مثبت را به داریوش دادم با یک بیت شعر بود و هرگز این را هیچ جا نگفتم؛ "اگر شرم و طبع دخترانه‌ام بگذارد/ سؤال عشق تو را هم جواب خواهم داد"؛ آخر صحبت‌هایی که با هم کردیم بعد از صحبت خانواده‌ها از من پرسید جواب نهایی تو چیست دقیقا این شعر را برایش گفتم که شعری از دوست عزیز و شاعرم کبری موسوی است.

همسر شهید رضایی‌نژاد با اشاره به دیداری که با مقام معظم رهبری داشتند، تصریح کرد: تنها نقطه روشن که برای من و آرمیتا در این یک سال اتفاق افتاد آن دیدار بود؛ زیرا همان طور که مستحضرید داریوش در غربت عجیبی شهید شد و ما متاسفانه حرف و حدیث‌های زیادی شنیدیم.

وی افزود: وقتی این یک سال را مرور می‌کنم تنها نقطه مثبت حضور ایشان در منزل ما بوده و محبتی که به ما و بخصوص آرمیتا عنایت داشتند؛ محبتی که تا حد زیادی فقدان پدر را برای آرمیتا جبران کرد، به طوری که روز به روز علاقه آرمیتا نسبت به ایشان بیشتر می‌شود.

پیرانی در پایان با بیان اینکه داریوش مردی بسیار با اصالت و اصیلی بود، اظهار داشت: داریوش در مواجه با یک فرد علمی، بسیار توانمند و قوی بود اما وقتی می‌آمدیم در آبدانان، همچون یک عشایری تمام عیار،‌خاکی و خالص و بی‌ریا رفتار می‌کرد؛ زمین جای تنگی برای او شده بود و باید آسمانی می‌شد.




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91 تیر 25 توسط سید مجتبی غیوری | نظر بدهید

حاج احمد، تنها مرد سال‌های مقاومت و جهاد علیه دشمن بعثی نبود، بلکه هر جا ندای مظلومی شنیده می‌شد، باید زود‌تر از همه به دفاع برمی خاست.

خبر حادثه دلخراش زلزله بم را که شنید، اندوه همه وجودش را فرا گرفت؛ آن قدر که پیش از همه به نجات زلزله زده‌ها شتافت؛ «نخستین ناجی زلزله زدگان بم»، کسی نبود جز یادگار سال‌های دفاع مقدس، حاج احمد کاظمی؛‌‌ همان گونه به سان سال‌های جانبازی در جبهه‌ها گمنام و نا‌شناس، پیش از همه خود را به بم رسانده و مشغول کمک رسانی بود.

اگر او را میان آواره‌ها و جنازه‌ها، موقع انتقال مجروحان و خارج کردنشان از زیر آوار و با آن چشم‌های خسته و نیمه باز، می‌دیدی، هرگز باور نمی‌کردی که «فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران» باشد. صد ساعت تمام، چشم‌هایش با خواب بیگانه بودند و او بیدار‌تر از همیشه، در پی «خدمت» بود.

باند فرودگاه را در اختیار خودش گرفته بود و کنترل و هدایت هواپیما‌ها و بالگردهای حامل مجروحین را بر عهده داشت. با تدبیر او، هر دوازده دقیقه، یک فروند هواپیما یا بالگرد دو ملخه حامل آسیب دیدگان، از فرودگاه پرواز می‌کرد و به سرعت، سی هزار مجروح از بم انتقال داده شد.

شاید کسی باور نمی‌کرد خواب در برابر دیدگان احمد کاظمی چنان سر تسلیم فرود آورد که پس از صد ساعت بیداری او به خواب نرفته، بلکه بیهوش شود و به همه ما فرورفتگان در روز مرگی‌های خود، نشان دهد که در روزگار صلح نیز مردانی هستند که بر خلاف ظاهر آرام خویش، هنوز هم مرد جنگند.

وی پس از پنج سال خدمات ارزنده در نیروی هوایی سپاه، در سال
1384 حکم فرماندهی نیروی زمینی سپاه را از فرمانده معظم کل قوا دریافت کرد و تنها در سه ماه فعالیت شبانه روزی، بیش از یکصد سفر به همه یگان‌های نیروی زمینی داشت و وضعیت یگان‌های نیروی زمینی را از نزدیک بررسی کرد.

شهید کاظمی در شب شهادت، ضمن آنکه که حسرت می‌خورد که چرا شهید نشده و یاران او رفته‌اند، سفارش کرد: «شهدا خیلی به گردن ما حق دارند، باید تلاش زیادی کنیم. باید در اردوهای راهیان نور از همه شهدا (ارتش، سپاه و بسیج) بگویید، از خودتان نگویید، از دیگران بگویید. از نیروی هوایی ارتش، از هوانیروز ارتش، از شهدای ارتش و جهاد بگویید».




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91 تیر 8 توسط سید مجتبی غیوری | نظر بدهید

شهید سید مجتبی صالحی 

                 پدری که پس از شهادت برنامه امتحانی دخترش را امضا کرد 


خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند!


حس غریبی دارم. آمده ام منزل فرزند شهید صالحی، همو که با کوله بار سنگین عشق و خلوصش، پس از شهادتش هم بازگشت تا مهر تاییدی بزند نه بر کارنامه فرزند که بر کارنامه شهید!

از راه می رسد، آن چه در ذهن داشتم برایم تداعی می شود، متین و موقر، حضورم را به گرمی می پذیرد. این بار می نشینم پای حرف های دل «زهرا» که پدر به او، به ما گفت: من هستم، ما هستیم.زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم: پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود  .

ویژگی های شخصیتی پدر  

به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید:" روحانی ای بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت. او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست، در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت. روی ایمان و اعتقادش محکم می ایستاد و اگر کسی را دفع می کرد فقط به خاطر این بود که می ترسید بین او و مردم فاصله بیاندازد. مثلا به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس، مسئولیت در سپاه، ارتش و... و یا در اختیار داشتن محافظ و ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت. چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است " .

صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید .

ماجرای برنامه امتحانی  

وقتی از او می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند، یاد روزی می افتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید: سال 62 کلاس اول راهنمایی بوده، در مدرسه زنگ ورزش خواهرش را می بیند که به مدرسه آمده تا خبر مرگ پسردایی کوچکش را که زهرا او را بسیار دوست داشته بدهد اما زهرا باورش نمی شود که خواهر فقط برای این خبر آمده باشد، به اتفاق خواهر و ناظم مدرسه راهی خانه می شود، زهرا در راه دعا می کند که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد اما وقتی صدای آه و ناله را می شنود دیگر باورش می شود که پدر در کنارشان نیست تا برایش دیکته بگوید و با خواهر و برادر کوچکش بازی کند  .

وقتی می خواهد ماجرای برنامه امتحانی اش را برایم تعریف کند تاکید می کند که جزئیاتش را هم بنویسم و ادامه می دهد   :

 یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند؟ نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم: آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم: آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم، ناگهان از خواب پریدم، اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم  .

صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود  .

در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد  .

مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: « سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید: نه، او ادامه می دهد: " اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود ".

نگاه اطرافیان به این قضیه 

زهرا می گوید: این خواست خدا بوده که در آن سن همه چیز در ذهنمان ثبت شود تا بتوانیم به خوبی به نسل های بعد انتقال دهیم، در مدرسه همه به راحتی این موضوع را می پذیرند، همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد  .

آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند: امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند  .

در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر به خواب مادرم می آید و می گوید: «ما می دانیم ولی اجازه نداریم.» مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید: نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود  .»

خانم صالحی می گوید: «در زندگی خودم نیز تا دو سال این ماجرا را در بین فرزندانم مطرح نمی کردم، جسته گریخته از دیگران می شنیدند چون فکر می کردم باید فرزندانم آمادگی روحی و ذهنی را برای پذیرش این واقعیت بزرگ، واقعیتی که جلوه مادی نداشت، پیدا کنند  ».

پیام امضا  

وقتی نظرش را درباره پیام این نامه می پرسم با کمی تأمل می گوید: «به قول امام(ره) جنگ برای ما نعمت های فراوانی داشت، در کنار همه عواقب آن. شهید چمران، مطهری، صالحی و... با خدا معامله کردند، وقتی دیدند کسی مثل امام(ره) در دنیای دین ستیز امروز برای احیای اسلام به پا می خیزد، با تمام شجاعت و با کمترین امکانات فریاد وا اسلام سر می دهد، عده ای پروانه وار گردش جمع می آیند تا یاری اش کنند و در راستای هدف والایشان از همه چیزشان می گذرند، خداوند به شهدا در آن دنیا وعده های بسیاری داده مثل همنشینی با اولیا، ارتزاق نزد خود و... اما در این دنیا هم یک چشمه از آن وعده ها را گشوده است آن هم به این شکل، خداوند مزد خلوص هر کسی را به شکلی می دهد، مزد خلوص شهید صالحی را هم اینگونه داده است، این یعنی حضور شهدا در بین ما، اما این شکل ارتباط جلوه جدیدی بود از ارتباط شهید با خانواده اش، جلوه جدید نه تکامل، چون شهدا به تکامل واقعی رسیده اند.

خانم صالحی حضور پدرش را در همه مراحل زندگی اش احساس کرده، مانند  تولد و نامگذاری اولین فرزندش که پدر به خواب دیگران می آید و نام نوه کوچکش را مجتبی می گذارد . او می گوید: پدر هنوز هم به خواب بسیاری می آید، مثل مادری که می گفته وقتی شهید صالحی را به خواب می بیند، چشم پسرش شفا می یابد و پزشکان از تخلیه کردن چشم او منصرف می شوند و  ...

حرف آخر...

وقتی از خانم صالحی می پرسم: حرف آخرش را هم بگوید، به چشمانم خیره می شود و می گوید: «دلم می خواهد چیزی را بگویم که تا به حال نگفته ام؛ احساس می کنم پدرم آسمانی ترین پدر روی زمین است، اینکه پس از عروجش دوباره برمی گردد و دنیایمان را جور دیگر لمس می کند، حرف دیگری است و اینکه من در این بین واسطه قرار گرفته ام بار مسئولیتم را سنگین تر احساس می کنم و مسیر سختی را پیش روی خود می بینم

شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه‌ی چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد. 




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91 خرداد 24 توسط سید مجتبی غیوری | نظر بدهید

این‌ شب‌ها هر وقت صدای در می‌آید هنوز فکر می‌کنیم تو هستی

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، در همایشی که با عنوان «شب خاطره شهید حسن طهرانی مقدم» در حوزه هنری تهران برگزار شد، در میان افرادی که پیرامون پدر موشکی ایران خاطراتی را بیان داشتند، متنی قرائت شد که دل همه را لرزاند. نامه ای از طرف دختر ی به نام زینب برای پدری آسمانی:

بسم الله رحمن الرحیم

بابای خوبم  سلام

خوب می دانی که این اولین نامه ای نیست که برای تو می نویسم و خوب می دانم که آخرینش هم نخواهد بود. چرا که بعد از رفتنت تازه وقتت آزاد شده و می توانی بی هیچ مضیقه و بی هیچ عجله ای حرفهایم را گوش کنی و درد دلهایم را بشنوی و دوا کنی. درددل کردن با تو برایم مثل نشستن سر مزارت، مثل بوسیدن قاب عکست، مثل بو کردنِ گاه به گاه چفیه ات، مثل نماز خواندن روی مهرت، ‌شیرین است. امیدم این است که هر لحظه مرا می بینی، صدایت که می کنم نشسته ای پیش من و گوش می دهی. برای هر کاری که می خواهم از تو اجازه بگیرم منتظر نمی مانم که از ماموریت برگردی و به چند نفر زنگ نمی زنم تا یکی گوشی موبایلی به تو برساند و من چند کلمه با تو حرف بزنم. کافی است که یک آن ترا صدا کنم آن وقت پهنای لبخند را روی صورت قشنگت تصور می کنم و آرام می شوم. گاهی هم اخم می کنی. فکر نکن که نمی فهمم. می دانم مراقبم هستی حتی بیشتر از آن وقت ها. حواست هست به رفتار مردم، به حرفهایشان، به تملق، به ریا، به همه ی چیزهایی که یک عمر تو به آنها حساس بودی. به همه ی صفت هایی که نه من که هیچ کس در تو ندیده بود. آخر اگر بگویم من ندیده بودم که نمی شود. می دانی که من شاخص خوبی برای شناساندن تو نیستم. من آنقدر محو مهربانی ها و خوبی ها و حرف هایت بودم که از شناختن وجودت جا ماندم. آنقدر دستم را گرفتی و دواندی که وقت نکردم برگردم و صورتت را نگاه کنم. آنقدر با انگشتت به آدم های خوب تر اشاره کردی که حواسم نبود یک بار دستت را دنبال کنم و صاحب انگشت را نگاه کنم. آنقدر عکس امام و آقا را از بچگی گرفتی مقابل چشمانم که بفهمم پیشوا و راهنمای همیشگی ام کیست. چنان از فرماندهان شهید جنگ برایم حرف می زدی و چنان از خوبی هایشان می گفتی که تا بعد از شهادتت نمیدانستم که خودت یکی بودی درست مثل آنها. گفته بودی که یک بار  همه ی فرماندهان را خانه ی مادرجون شام داده ای. وقتی می رفتم خانه ی مادرجون و احساس می کردم که روزی توی این اتاق حسین خرازی و مهدی باکری و زین الدین و همت و ... چهار زانو نشسته اند و غذا خورده اند، فضای اتاق را متبرک می دیدم اما هیچ وقت حواسم نبود که زیر پاهای تو را تبرک کنم. هیچ گاه از رشادت ها و فداکاری هایت در جنگ یا حتی بعد از آن برایم نگفتی و الان می دانی که چه حسرتی می خورم وقتی آنها را از زبان دیگران می شنوم.

بابای مهربانم راستی هوای آن دنیا چه طور است؟ جمعتان جمع است دیگر. نمی دانم توی مهمانی فرماندهان بیش تر می چرخی یا مثل این سالهای آخر با جوان های گمنام بی ادعا نشست و برخاست می کنی؟ هرچه باشد خیالم راحت است که حالت خوب است و دیگر خروار خروار غصه جمع نمی شود توی چشمانت و دیگر لازم نیست که مدام بخندی و بخندانی که حواسمان پرت شود از غصه ی چشمانت. یادم نرفته هنوز که چه طور حسرت می خوردی برای دنیا پرستی بعضی ها، برای میزانِ حسدِ توی دلِ‌بعضی دیگر، برای کوتاه بینی، برای خود بینی. غصه می خوردی برای جوان ها، برای مردم، برای فقر، برای آنها که می آمدند در خانه مان و نیاز داشتند و تو هیچ وقت دست خالی برشان نمی گرداندی. نمی دانم در حین آفرینشت خدا چه سهمی از سخاوت و کرم را در وجودت ریخت که چنین لبریز بودی. هیچ وقت نشد که چیزی از تو بخواهم و بتوانی و نه بشنوم. تنها من که نه هیچ کس نشد که چیزی از تو بخواهد و بتوانی و نه بشنود. دارایی ات، وقتت، وجودت همه را وقف عام کرده بودی و می دانم که سهم ما را جدا می گذاشتی. ولی مطمئن نیستم که برای خودت هم چیزی برمی داشتی یا نه. بس که با اخلاص بودی. خودت را فراموش می کردی همیشه. اسلام را بر خود و خانواده و مال و جانت مقدم می دانستی و همه ی کارهایت برای پیشرفت اسلام بود.  این طور نبود اگر، که قبل از شروع هر کار مهمی چندین بار به مادرجون اصرار نمی کردی که دعایتان کند، آن طور قبلش به ائمه توسل نمی کردید و بعدش نماز شکر نمی خواندید و صبح ها قبل از نماز آن طور با خدا حرف نمی زدی که من لذت خواب نیمه شب را به شنیدن صدای تو بفروشم. شاید اگر آنقدر برای قرآن حفظ کردنم ذوق و حرارت نشان نمی دادی و در جمع دوست و آشنا و فامیل با علاقه و شوق از حفظ قرآنم یاد نمی کردی من هیچ گاه نمی توانستم دوریت را تحمل کنم. هنگامی که آن روز در کنار مادر صبورم نشسته بودم و خبر پرواز جاودانه ات را با مادر شنیدیم قلبم لرزید، چشمانم پر اشک شد مثل اینکه کوهها بر سرم ویران شدند اما به مادرم که نگریستم عظمت تو را در چهره او دیدم. چنان صبوری کرد که صبر از او بی تاب شد. پس از سه دهه زندگی با تو که تو در سنگر جهاد و او در سنگر صبر ایستادگی کردید تو به پایان ماموریتت رسیدی او همچنان برعهدش باقی است.

این شب ها هر وقت صدای در می آید هنوز بچه ها فکر می کنند تو هستی و خوشحال به سمت در می روند تا شاید باز تن خسته و چهره خندانت را ببینند. هنوز صدای خنده های بلندت هنگام بازی با زهرا و محمد طاها هنگامی که بچه ها روی دوشت سوار بودند در فضای خانه طنین انداز است و ما را دلخوش می کند. تو رسالت سنگینی بر عهده ما گذاشتی تا تو را با زبان کودکی به زهرای شش ساله و محمد طاهای دو ساله معرفی نماییم. رفتار و منشت را برای فاطمه که نوجوانیش را بی تو طی می کند نشان دهیم.

در این عصر جمعه دلتنگم. دلتنگ جمعه هایی که ما را جمع می کردی و برایمان سمات می خواندی. هنوز در گوشم شهادت گفتن های آل یاسینت می پیچد.

اشهد ان النشر حق و البعث حق و الصراط حق .

عصر جمعه بی تو و بی سمات برایمان محال است، محال. 

آن روز بعد از نماز جماعت ظهر و عصر که خدا آمد صدایتان کرد چه حالی شدید؟ لابد گفته است: خریدنی شده ای حسن. پرسیده ای: می خری مان؟ او پرسید: به بهشت قبول است؟ گفته ای: چرا که نه. و خدا گفت: تو که در گمنامی زیستی را من به همه می شناسانم .آن روز تهران لرزید. تو و یارانت گفته اید:‌ "جانهای ناقابلمان فروخته شد به شخص خدا به بهای بهشت." فرشته ها هم شاهد ایستاده اند و گروه هم خوانی راه انداخته اند و آوایشان همه جا پیچیده است که:‌ان الله اشتری من المومنین اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه.

مراسم با شکوهی بوده بابا. حیف که نشد بیایم و چون زینبِ حسین بر پیکر بی سرت بوسه بزنم و رو کنم بالا و بگویم "ربنا تقبل منا هذا القلیل".




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91 خرداد 21 توسط سید مجتبی غیوری | نظر بدهید
کربلا کربلا یا فتح یا شهادت
جنگ جنگ تا پیروزی




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91 خرداد 11 توسط سید مجتبی غیوری | نظر بدهید
خانه اش ویران شد اما به ماموریت رفت!
در مهر ماه سال 1359 یکی دو فروند میگ عراقی که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه به قصد حمله ظاهر شده بودند مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی شهید شیرودی سقوط کرده و ساختمان را ویران می کند.در آن زمان شیرودی، عازم به ماموریتی بود.به او گفتند سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده ولی در کمال تعجب وی با خنده و خونسردی کامل گفت :ترجیح می دهم به منطقه بروم. او رفت و کلید منزلش را فرستاد تا دوستانش بروند واگر اثاثیه‌ای مانده است به جای دیگر ببرند. بچه‌های انجمن اسلامی رفتند و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند و شیرودی پس از انجام چند پرواز بر گشت و به منزل جدیدش سر زد.

در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه‌ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت:

از: خلبان علی اکبر شیرودی
به : فرمانده پایگاه هوانیروز کرمانشاه
موضوع : گزارش
اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نموده ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.
لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان یار سومی که قبلاً بوده ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این در خواست بفرمائید.
باتقدیم احترامات نظامی
خلبان علی اکبر شیرودی
9/7/1359
 
امیدوار به وصال معشوق
شهید شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت. خودش دو هفته پیش از شهادت در رابطه با این موضوع گفته بود : اگر تعریف نباشد فکر می کنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشته ام. تا به حال 360 بار از خطر گلوله‌های دشمن جان سالم به در برده ام.تیر خورده ام که البته همه آنها قابل تعمیر بوده و هم اکنون قابل استفاده اند.در حال حاضر فکر می کنم بیش از بیست هزار ماموریت انجام داده باشم و آنچه که مسلم است قدرت خداست که من تا به حال زنده ام و امیدوارم که تا روزی که اسلام به پیروزی می رسد زنده بمانم.
روزی دیر هنگام به پایگاه هوانیروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره‌های پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هلیکوپترش نگریست و به مستقبلین گفت: «هر چند در این پرواز شوق یک عاشق را در امید به وصال معشوق احساس می کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلای ملکوت راه دهد.»
من یک سرباز ساده اسلام هستم
او در یکی از مصاحبه هایش گفته بود : من علی اکبر شیرودی فرزند دهقان زاده شهسواری هستم. من روستا زاده افتخار می کنم که در خدمت شما هستم و این قدر هم که از من تعریف می کنید، می ترسیم خودم را گم کنم و فکر کنم واقعا لیاقتش را ندارم.من خواهش می  کنم من را بزرگ نکنید، من لیاقت این همه بزرگی را ندارم. من یک سرباز ساده اسلام هستم که هنوز نتوانسته ام خودم را در حد کمال قرار دهم. یک سرباز ساده باشیم تا روزی که به شهادت برسیم و در آن روز خداوند بزرگترین درجه افتخار را به ما عنایت می فرماید. تا آن روز ما سرباز ساده‌ای هستیم و بهتر است که ما را بزرگ نفرمایید تا خودمان را گم نکنیم.

مقام معظم رهبری به او اقتدا کرد
محمد علی میرزایی یکی خلبانان هوانیروز و همرزم شهید شیرودی می گفت : زمانی که در پایگاه هوایی کرمانشاه بودیم، مقام معظم رهبری در نماز جماعت به ایشان اقتدا کرد و نماز خواند.

همیشه آماده شهادت بود
مقام معظم رهبری در مورد شخصیت شهید شیرودی می فرمودند :
سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمی اش و از روحانیون متعهد کرمانشاه است گفته بود : فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم زیرا می دانم که باید شهید بشوم.این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی.گفته بود نه،شهید کشوری را در خواب دیدم که به من گفت : شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفته ام. باید بیایی توی این عمارت بشینی. لذا می دانم که رفتنی هستم.

تبریک را برای شهادتم نگه دارید
آخرین عملیات پروازی خلبان شیرودی در هشتم اردیبهشت ماه سال 1360 در منطقه بازی دراز صورت گرفت. گزارش شده بود که یک لشکر زرهی عراق با حدود دویست و پنجاه تانک و پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی قصد دارد برای باز پس گیری ارتفاعات بازی دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوی سر پل ذهاب حمله کند. قرار شد هوانیروز فرماندهی عملیات در این منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقیه خلبانان این حمله را خنثی کند. در همین زمان شیرودی به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سروانی مفتخر شده بود. اما او به کسانی که برای عرض تبریک آمده بودند، گفت: «تبریک را به زمان دیگری موکول کنید، زمانی که در اجرای فرمان امام و رسیدن به اللّه شهید شوم. من شرف درجة حیات را در قربان کردن خویش می یابم.»
در آن روز در حالی که تانک های عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند، به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر پاک و مطهرش در گلزارشهدای شیرود به خاک سپرده شد.

امام خمینی (ره): او آمرزیده است
تیمسار فلاحی بعد از شهادت وی گفت: وقتی خبر شهادت شیرودی را به امام (ره)دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام (ره) در مورد همه ی شهدا می گفت خدا آنها را بیامرزد،ولی در مورد شیرودی گفت: او آمرزیده است.

فرازی از وصیتنامه شهید سرتیپ خلبان شهید علی اکبر شیرودی:
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم.
اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی‌گرفتم و به جبهه نمی‌رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب‌ها و گروه‌ها وابسته نیست.





نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91 خرداد 10 توسط سید مجتبی غیوری | نظر

 

بارها زمزمه آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا» را شنیده‌ایم: مپندارید شهدا مردگانند ... ؛ و بسیار در مصحف قرآن در وصفشان خوانده‌ایم که «احیاء عند ربهم یرزقون»؛ ولی شاید هنوز باورهامان قوام نیافته و شاید این زنده بودن را صرفاً یک توصیف الهی بدانیم اما عنایت و کرامت شهیدان، خود مظهر آیاتی‌ست جهت زدودن زنگار غفلت‌ها و تردیدها.

خاطره‌ای که می‌خوانید، روایت سردار سید محمد باقرزاده است که 23 اردیبهشت 81 در سالروز اربعین حضرت سیدالشهداء علیه السلام از شبکه سوم سیما پخش شد:

«یکی از دوستان ما در خلال کاوش شهدا، پیکر طیبه‌ای را در یکی از کوه‌های اطراف گیلان‌غرب، منطقه شیاکو و کوه‌های چرمیان پیدا کرده بود. او خودش از اهالی اطراف گیلان‌غرب است و تعریف می‌کرد که من این پیکر مطهر شهید را داخل آمبولانس گذاشتم و چون دیر وقت بود، شب هنگام، ساعت تقریباً 12 شب به منزل رفتم و شب را سپری کردم.

پیکر شهید در آمبولانس بود و آمبولانس را جلوی خانه پارک کردم و به خانه رفتم؛ صبح که بیدار شدم، مادرم گفت: شما دیشب شهیدی را با خود آوردی؟ گفتم: بله. گفت: پس چرا شهید را داخل خانه نیاوردی؟ گفتم: مگر چه شده؟ گفت: من دیشب خواب این شهید را دیدم که گفت: شما در جای گرم و نرم آرمیده‌اید و من در آمبولانس. آیا این رسم مهمان‌نوازی است؟...

مادرم به شدت متأثر شد و به من دستور داد که پیکر شهید را به خانه بیاورم. در فاصله‌ای که رفتم شهید را بیاورم، مادرم بالای اطاق را جاجیم و نمد پهن کرد و هر آنچه برای پذیرایی از مهمان داشت، مهیا کرد و بعد این پیکر طیبه را که کفن شده بود در آن جایگاه قرار داد و دو زانو در مقابل شهید نشست و به مانند اینکه دارد با یک فرد زنده صحبت می‌کند - کما اینکه شهدا زنده هستند-  با همین حضور و توجه و معرفت شروع به صحبت کردن با شهید کرد و از ایشان عذرخواهی کرد».




مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.