آنچه در زیر می خوانید مشروح مصاحبه ای است که با این قهرمان مبارزه با استبداد پهلوی صورت گرفته است :
* شهید مراد نانکلی یکی از اسطورههای مقاومت در برابر ساواک است. از مبارزات او چه خاطراتی به یاد دارید؟
- من 13، 14 سال بیشتر نداشتم که برادرم را دستگیر کردند. همیشه میدیدم که او کاغذهائی را لوله میکند و در میان وسایل جاسازی میکند. یک بار کنجکاو شدم و یکی از آنها را برداشتم و خواندم و دیدم اعلامیهای است که بعد از ترور شعبان بیمخ دادهاند و از آن به بعد موضوع برایم جالب شد. اینکه اعلامیهها از کجا و چگونه به دست او میرسید، نمیدانم، ولی وقتی میآورد، سعی میکردم بخوانم. گاهی هم مادر میآورد و چون خودش سواد نداشت، به من میگفت بخوان ببینم چیست، ولی بعد از آنکه مراد دستگیر شد، هوشیارتر و به شکل جدیتری وارد فعالیتهای مبارزاتی شدیم. یادم هست که مراد به مسافرت میرفت و مثلا به تویسرکان میرفت و برمیگشت و ما تصور میکردیم رفته به اقوام سر بزند و بعداً متوجه میشدیم که ماموریت داشته و مثلا اعلامیه یا وسایلی را میبرده یا میآورده، ولی ما خبر نداشتیم چه میکند. مراد در کارخانه شوفاژسازی کار میکرد و کارش تراشکاری بود و پوکه نارنجک درست میکرد و بعد میداد آن را پر کنند. من در جریان فعالیتهای مسلحانه او نبودم.
چیزی که از او یادم هست و دوستانش هم میگفتند این بود که مراد عادت داشت هرکاری که میکرد میگفت: «فیسبیلالله.» میگفت: «اگر کاری برای رضای خدا باشد، به نتیجه میرسد و اگر نباشد، ثمری نخواهد داشت.» مادرم همیشه میگفت: «پسرجان! این کارها را که میکنی، تو را میبرند و شکنجه میکنند.» میگفت: «شما هیچ ناراحت نباش. وقتی کاری برای خدا باشد، خداوند طاقتش را هم به انسان میدهد».
* در مورد شهید مراد نانکلی توضیح بیشتری بدهید که ایشان به چه صورت و به چه دلیل دستگیر شدند و همچنین چه شد که مجدداً برای بازجویی به کمیته اعزام شدند و به شهادت رسیدند؟
- مراد تقریباً تا ششم دبستان را در تویسرکان خواند و بعد از آن پدر در تهران کار میکرد او هم پیش پدر رفت و دیگر برنگشت . تقریباً یکی دو سالی آنجا ماند و دوباره مشغول به تحصیل شد. هم تحصیل و هم کار میکرد. بعد فکر میکنم در کارخانه ارج با آن برادر آشنا شد و با چند تا از برادران که بیشتر مقرشان در میدان خراسان و حوالی آنجا بود، برادرهایی که همیشه صحبتشان بود مانند آقای مطهری یا آقای شاهی و آقای کچویی را در منزل میگفت که الان به فلان جا میروم الان فلانی میخواهد بیاید. یا من میروم و اسم آنها از همان موقع در ذهنم مانده است. با اینکه آنها را هیچ وقت ندیده بودم ولی همیشه نامشان در ذهنم بود و بعد از آنکه برای ملاقات به زندان میرفتم گاهی خانوادههای آنها را میدیدم تازه میدانستم با چه خانوادههایی رابطه داشته است. او در حین آنکه هم تحصیلات خود را ادامه میداد و هم کار میکرد، با آنها آشنا میشد و به هیئتهایی میرفت و برنامههایی که داشت از طریق همان برادران بود که داخل فعالیت میشد. مراد از بچگی تعزیه را خیلی دوست داشت. تا بچه بود نقش حضرت رقیه (س) را بازی میکرد، بعد که بزرگتر شد حضرت موسیبن جعفر (ع) را و تا آخر عمر هم با همین عشق بزرگ شد.
خود من هم در زندان کمیته که بودم، شبها که میخوابیدم، به سقف که سیاه بود و با زدن خمیر نان ستارهبارانش کرده بودیم، نگاه میکردم. نام 5 تن را هم مینوشتیم و به سقف میزدیم و من همیشه به خودم میگفتم صبح که از خواب بیدار شویم، پنج تن کمکمان میکنند و درها باز میشوند و میرویم بیرون. در قصر این کارها را نمیکردیم، ولی با همین امید میخوابیدیم. همه به هم وعده میدادیم که فردا صبح درها باز است.
* چگونگی دستگیری خودتان را به یاد دارید؟ چگونه با مامور مواجه شدید؟ انتظارش را داشتید؟
- نه نداشتم، فکرش را هم نمیکردم که لو بروم، چون کاری نکرده بودم. شب ساعت 1، 5 آذر 53 و زمستان بسیار سختی بود که دیدم در حیاط را میزنند. پدرم رفت و در را باز کرد. ما سه نفر در منزل بودیم. آمدند و رفتند سراغ کتابهای برادرم. من خودم بهشخصه کتابی نخریده بودم. من یک سری کتاب را برای او برده بودم و بقیه مانده بود که اینها را ریختند وسط خانه و همه جا را بازرسی کردند و مرا با خودشان بردند. پدر و مادرم پرسیدند: «این را کجا میبرید؟» گفتند: «جائی نمیبریم. چند تا سئوال داریم، میپرسیم و برمیگردد.» سه تا ماشین و چندین مامور سر کوچه بودند و ما را بردند و 5/6 ماه در کمیته مشترک بودم و بعد از آن هم به زندان قصر بردند.
* مواجهه ساواک با افراد مختلف، فرق میکرد. مواجهه آنها با شما که خانم بودید و سنی هم نداشتید، چگونه بود؟ چون سن شما زیر 15 سال بود و علیالقاعده خیلی از برخوردها را نمیتوانستند با شما بکنند.
- بله، 15 سال داشتم و تا به حال هم درباره شکنجه و برنامههایشان در موقع بازجوئی صحبت نکردهام. کلا کسی که پایش را از در کمیته میگذاشت داخل، اینها شروع میکردند. از سیلی و لگد زدن بگیرید تا بقیه شکنجهها. اتاق محمدی طبقه سوم بود و ما را بردند بالا. طبقه دوم اتاق حسینی بود. مرا بردند و حسابی پذیرائی کردند. یادم هست از در اتاق افسر نگهبان که وارد شدم، چشمم که به افسر نگهبان افتاد، خیلی وحشت کردم. از این پلاکهای هلالی آهنی به گردنش بود و من چشمم که به پلاک و به قیافه او افتاد، وحشت کردم که این میخواهد چه کار کند.
آن چنان هم به گوش من نخورده بود که شکنجه میدهند. البته مادر به برادرم میگفت که اینها این طور میکنند، آن طور میکنند، ولی میگفت اشکال ندارد. ما همه اینها را میدانیم، ولی من باورم نمیشد. آنچه را که انسان میشنود با آنچه که میبیند، خیلی فرق دارد و اصلا قابل مقایسه نیست. از آنجا مرا بردند بالا به رختکن و لباسهایم را عوض کردند و بعد بردند به اتاق محمدی و فوری دستبندهای قپانی به دستهایم زدند و با چشمهای بسته به من گفتند که از صندلی برو بالا. از این صندلیهای فلزی ارج بود. دستبند را به میله های بالای سرم بستند و صندلی را از زیر پایم برداشتند و بقیهاش را خودتان تصور کنید. اول هم نمیگفتند چه چیز را بگو، بلکه حسابی پذیرائی میکردند و بعد میگفتند بگو و آدم در میماند که چه چیز را بگوید و از کجا بگوید. تکیه کلامشان هم این بود که هرچه داری بگو. هر کسی را که میگرفتند، همین را میگفتند که تا حرف نزنی، همین وضع است. نمیدانم چقدر طول کشید، چون چشمهایم را بسته بودند.
بالاخره یک بار که توانستم ببینم، دیدم هوا سرمهای رنگ است. آسمان دم صبح! زیر لب دائما تکرار میکردم: «یا فاطمه زهرا! یا پنج تن! چه بگویم؟ » و جلوی خودم را میگرفتم. میگفتند هرچه میگوئی بلند بگو. میگفتم چیزی نمیگویم، فقط آب میخواهم. دستم را باز کردند و مرا آوردند پائین و گفتند نامه را به کی دادی؟ گفتم: «ای بابا! زودتر میگفتید. قرار بود یک نفر بیاید و نامه را بگیرد که نیامد و خودم نامه را خواندم و پاره کردم.» نه آنها میدانستند چند تا نامه بوده نه خودمن مشخص کردم کدام نامه است. بعد که آوردند و روبرو کردند، فهمیدم موضوع مربوط به نامهای است که مال علیآقا بوده. خود اینها فکر میکردند علیآقا نامه را داده به فاضل و فاضل داده به من، درحالی که دو تا نامه جدا بود و موضوع پیچ خورده بود. خلاصه با اینکه سنمان قانونی نبود جریان نامهها باعث محکومیت ما شد. شش ماه و خردهای در کمیته مشترک بودم، دو سال در زندان قصر و یک ماه آخر هم اوین.
* ماجرای این نامهها چه بود که برای ساواک این قدر حساسیت آفریده بود؟
- من تا همین چند وقت پیشها نمیدانستم ماجرا چه بوده. ما برای ملاقات میرفتیم و به خانوادههای زندانیها سر میزدیم. هر دفعه هم یک نفر میرفت که ردش معلوم نباشد. من معتقدم خداوند عالم، ذهن ساواک را کور کرده بود. خود من در زندان به یکی از زندانیها که داشت آزاد میشد، آدرس دادم که برود منزل آقای احمد که اصلا کل خانواده آنها تحت نظر بودند. با این همه آن خانم رفت آنجا و پیام را رساند و برگشت و به من گفت که این کار را انجام داده! همه اینها خواست خداوند عالم بود که به همه ملت کمک کرد که انگار ساواکیها خواب بودند یا توی عالم خواب و بیداری قدم برمیداشتند و یا امثال من را که انگار یکی راهنمائیمان میکرد و ما را به جلو میبرد. ما فقط در ظاهر عامل کاری بودیم، ولی در واقع وسیله بودیم.
موقعی که برای ملاقات میرفتیم، آن خبر را که به صورت نامه برای برادر آقای عزتشاهی نوشته بودند، به من دادند که به فردی برسانم. البته خود آقای شاهی هم تا همین چند وقت قبل باور نمیکردند و میگفتند این قضیه به شما ارتباطی پیدا نمیکند و آن را کس دیگری آورده. من این نامه را با لباسها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ما. نامه را همان جا خواند، در آن را دو باره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو کسی که میگفتید نیامد.» وقتی من دستگیر شدم، رابطه قطع شد و گفتم که من نامه را ندادهام، ولی در پرونده من نوشته شده که نامه به دست گروه رسیده.
* متوجه نشدم لطفا کمی بیشتر توضیح بدهید.
- موضوع این است که این نامه، یکی نبود، بلکه چند تا بود، منتهی نه ساواک فهمید، نه خود ما فهمیدیم که کدام یکی لو رفته. هنوز هم دقیقا نمیدانیم، چون اینها یک خبر را از دو سه طریق به بیرون میفرستادند.
در یکی از ملاقاتها، برادرم شخصی را به من معرفی کرد و گفت او چند روز دیگر آزاد میشود و میآید دم در منزل و تو را میبیند. اسم این شخص محمدعلی آقاست. ما به هوای اینکه چنین شخصی میآید، او را در آنجا دیدیم و آشنا شدیم. بعد از آن دوباره آقای شاهی را در ملاقات دیدیم. برادرم به من گفت یک مشت لباس کاموای کثیف برایت میآورند، آنها را میگیری و میبری و میشوئی و هفته دیگر برای ما میآوری. لباس کامواها دست آن آقا بود. بیرون قرار گذاشتیم و به من گفت: «بیا بازار، سه راه سرویس و لباسها را بگیر.»
من رفتم لباسها را گرفتم و آوردم منزل، لای لباسها یک پاکت نامة چسبزده بود. محسن فاضل آمد دم در منزل و گفت قرار بوده یک امانتی به من بدهید. اینکه او چطور خبردار شده بود، نمیدانم، فقط آمد و این حرف را زد و من نامه را به او دادم. آن نامه که هیچی، نامه دیگری هم بود که مال علی آقا بود، یعنی دو تا نامه بود، اما ساواک این دو تا را قاتی کرده و نوشته بود یکی. قرار بود من این نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند و قرار بگذارد که محمدعلی آقا را کجا ببیند. او نامه علیآقا را که خواند، گفت این را برگردان، چون این تازه آزاد شده و امکان دارد تحت نظر باشد و برای من ایجاد مشکل شود. نامه را خواند، ولی دوباره چسباند و به من داد و من دوباره به علی آقا برگرداندم و به ایشان گفتم که نیامده و محمدآقا هم فکر کرد که واقعا محسن فاضل نیامده و نامه را نگرفته و از همین جا ارتباط قطع شد و در بازجوئی هم میگوید که نامه من به دست طرف نرسیده و نامه مرا به من برگردانده. من هم در بازجوئی نوشتم که نامه را برگرداندهام، ولی در اصل، خبر به گروه رسیده بوده. حالا توی کدام یک از این نامهها دستور ترور بوده، نمیدانم.
* شما از محتوای نامهها خبر نداشتید؟
- یکی از آنها را که او باز کرد و خواند، کنجکاو شدم که بخوانم. در آن نوشته بود من توی مسجد شاه (امام) فلان جا مینشینم و شما بیا که با هم صحبت کنیم. من از محتوای نامهها خبر نداشتم. طرف را هم گرفتند. من هم در بازجوئیها دائما مینوشتم که این نامه را به او ندادم و خودم خواندم و همین را نوشته بود. دائما از من بازجوئی میکردند و من هم دائما همین را مینوشتم که خودم خواندم.
* آیا سر همین نامه لو رفتید؟
- خود من هم هنوز نمیدانم توسط چه کسی لو رفتم، چون من کارم این بود که این نامهها را از داخل زندان به بیرون برسانم. ولی آنجا دائما از من میپرسیدند نامه را به کی دادی؟ در هرحال یکی از نامهها لو رفته بود. یک بار برادر آقای عزتشاهی را آوردند و با من روبرو کردند و یک بار هم علیآقا را. معلوم بود که نامههای اینها لو رفته که دائما آنها را با من روبرو میکنند. بعد عکس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند که این را کجا دیدی؟ به خاطر اینکه او در خانهمان میآمد، دو هفته تمام، هر روز صبح مرا از زندان کمیته میآوردند خانه و اذان مغرب به کمیته برمیگرداندند و دو هفته تمام ماموران کمیته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهمانی داشتند. بعد از دو هفته که گذشت، مطمئن شدند، نمیآید.
* نگران نبودید که کسی که ساواک دنبالش است بیاید و لو برود؟
- من روزی دو بار با او «علامت سلامت» داشتم. همان موقع هم که دستگیر شدم، دوباره فردای آن روز قرار داشتیم. وقتی من «علامت سلامت» را نزدم، فهمید. ما یک بار ساعت 8 صبح قرار داشتیم، یک بار هم 4 بعدازظهر. وقتی علامت را نزنی، حتی اگر اولی را هم زده باشی، دومی را که نزنی و مطمئن نشوند سرقرار نمیآیند. من مطمئن بودم که وقتی علامت نزنم، نمیآید، اما برای اینکه در منزل باشم و پدر و مادرم را ببینم و آنها مطمئن شوند که حالم خوب است و مشکلی ندارم، با مامورها به منزل میآمدم. توی کمیته که بودم کتک میخوردم، اما به خانه که میآمدم، بلافاصله میرفتم زیر کرسی و تا عصر تکان نمیخوردم. کمیته که میرفتیم مکافات داشتیم که: «چرا دروغ گفتی و این همه مامور را معطل کردی؟» تلفن نداشتیم که اگر داشتیم خیلی مشکل پیدا میشد، چون طرف زنگ میزد و باید جواب میدادم. تلفن نداشتیم و طرف مجبور بود بیاید دم در خانه. در یکی از این نامهها خبر ترور سرگرد زمانی بود. البته من از محتوای نامه خبر نداشتم و بعدها برادرها که خبر داشتند، این را گفتند.
* گاهی گفته میشود که در نقل روایتها درباره شکنجههائی که در مورد زنان اعمال میشد، افراط شده، ولی عدهای میگویند اینطور نیست. شما کدامیک از این دو روایت را قبول دارید؟
- در فاصله سالهای 53 تا 55 کمیته مشترک خیلی شلوغ و شکنجهها خیلی شدید بود. از کسی که این سئوال را میپرسید باید ببینید در این فاصله در کمیته مشترک بوده یا قبل و بعد از آن، چون ما خواهرهائی را داریم که در اواخر سال 56 دستگیر شده و اسلحه هم داشتهاند، ولی شکنجه شدیدی ندیدهاند، عدهای هم در فاصله 51 تا 53 دستگیر شدند که حتی سیلی هم نخوردند. اواخر در کمیته مشترک، کف سلولها موکت و در سلولها هم باز بود و زندانیها همدیگر را میدیدند و راحت کارهایشان را انجام میدادند. خانم شهین جعفری میگفت به من در کمیته همبرگر دادند که واقعا برای ما حیرتآور بود و تصورش را هم نمیتوانستیم بکنیم، چون ما در کاسه دونفره غذا میخوردیم و جیره میدادند. خانمهائی هستند که هنوز هم آثار ته سیگار روی بدنشان هست. نوع شکنجهها به پرونده مربوط میشد. هنوز آثار آویزان کردن به مچ دست روی دستهای من هست. حتی دخترهای من تا این اواخر نمیدانستند که این رد دستبند قپانی است. حالا من هیچ، خانم سجادی را که مشخص شده بود در برنامه ترور هست، آیا ممکن است شکنجه نکرده باشند؟ فقط یک فرمول هست. کسی که خیلی درباره شکنجه با آب و تاب صحبت میکند، بدانید خیلی مزه شکنجه را نچشیده که راحت میتواند در بارهاش حرف بزند. آن کسی که تحمل کرده، نمیتواند راحت دربارهاش حرف بزند.
* درباره حجاب چطور؟
- اگر بازجو میفهمید که زنی در این مورد، مقید و حساس است، روی این مسئله تکیه میکرد و عذابش میداد. در آنجا روسری نبود و ما از لباس زندان استفاده میکردیم. آنها یکی دو بار این را از روی سرت برمیداشتند. اگر حساسیت نشان میدادی، از همان برای عذاب دادنت استفاده میکردند. بچههای دیگر به ما گفته بودند اگر این کار را کردند، اصلا به روی خودتان نیاورید، چون همین را وسیله شکنجه شما میکنند و واقعا هم همین بود و ما هم از همان لباس به عنوان روسری استفاده میکردیم، ولی حساسیت به خرج نمیدادیم که اذیتمان کنند.
* در دادگاه علت محکومیت شما را چه چیزی قید کردند؟
- رابط زندان با گروه، اقدام علیه امنیت کشور.
* یکی از مبارزین میگوید: هنگامی که در بیمارستان بود و شهید نانکلی را آوردند، در پاسخ به سئوالات ماموران میگفت که میدانم، اما نمیگویم و به این شکل قدرت مقاومت روحی خود را به ماموران تحمیل میکرد. آیا این نوع مواجهه شهید در بازجوئیها، در نحوه بازجوئی گرفتن از شما هم تاثیر داشت؟
- جریان مراد از آنجا شروع میشود که بار اول دستگیری دو ماهی در زندان کمیته بود، اما هیچ چیزی لو نرفت و او را بردند قصر و فقط مسئله در حد کتابهائی بود که از او گرفته بودند. او در این دستگیری با فردی به نام عبدالله دستگیر و هر دو به 2 سال محکوم شدند. شش ماه مانده به آزادی، تعداد دیگری از گروه اینها را در همدان دستگیر میکنند که بین اینها اسلحه رد و بدل شده بود. در دستگیری اول موضوع اسلحه لو نرفته بود، ولی آنها را که میگیرند، موضوع را لو میدهند. دوباره مراد را از قصر برمیگردانند به کمیته مشترک و در آنجا متوجه میشوند که این چه مهره مهمی بوده و از دستشان در رفته بوده! این بار همه شکنجههای کمیته را روی مراد پیاده میکنند. این سند را چند سالی است پیدا کردهاند که بازجوی مراد نوشته بود در اثر ضربه، چشم او بیرون آمده و فک او شکسته، قلب و کلیه و جمجمه را تک تک نوشته و امضا کرده بود که از بین رفته بود. نهایتا میگویند که مراد گفته که اسلحه را داده به آقای عزتشاهی. آقای عزتشاهی از یکی از نگهبانها میشنود که مراد زیر شکنجه مرده، برای همین وقتی بازجوها میگویند که مراد خودش گفته که اسلحه را داده به شما، میگوید این طور نیست. بیاورید روبرو کنید که چون مراد شهید شده بود، امکان چنین چیزی نبود و از این بابت، دیگر آزار چندانی به آقای شاهی نرسید. عدهای از آقایان هم که آنجا بودهاند، میگویند یکمرتبه دیدیم کل کمیته به هم ریخت و همه بازجوها رفتند به اتاق حسینی. مراد در آنجا بود. او با صندلی از جایش بلند میشود و میگوید میدانم و نمیگویم. در بیمارستان جان نداشته که حرف بزند و نفسهای آخر را میکشیده.
* خبر شهادت برادرتان را چگونه شنیدید؟
- قبل از اینکه دستگیر بشوم، به وسیله اعلامیه خبر شدم که در کمیته مشترک شهید شده. البته ما به حرفشان اعتماد نکردیم، چون این کار را میکردند تا کسانی را که دستگیر میکردند زیر فشار قرار بدهند و آنها هم به حساب اینکه طرف شهید شده، بعضی حرفها را میزدند. برای همین اعتماد نکردیم تا وقتی که دستگیر شدم و از طریق بچههائی که داخل زندان بودند، مطمئن شدم که خبر درست است. من وقتی به بند عمومی رفتم و کمکم با همه آشنا شدم، یکی از خانمها گفت که من میدانم خبر درست است.
* شما به خانواده خبر دادید؟
- نه، تا زمانی که انقلاب شد، مطمئن نشدیم. اواسط اسفند 57 بود که برادرها به بهشت زهرا رفتند و لیستی از ساواک را پیدا کردند که در آن نام جنازههائی را که به آنجا برده بودند، نوشته بودند و فقط به اسم کوچک نوشته بود مراد. جنازه را چهار ماه و نیم در پزشکی قانونی نگه داشته بودند، چون طبق گفتههای شاهدان، مراد تقریبا در اوایل شهریور به شهادت رسیده بود، اما در لیست بهشت زهرا تاریخ خورده بود 13 آذر. بعد از دستگیری من، جنازه را تحویل بهشت زهرا داده بودند.
* زندان قصر، بند بانوان زیر 18 سال داشت؟
- نه، همه یکی بودند و جداگانه نبود. کوچکترین آنها من بودم و بزرگترینش هم اسمش خانم امینی بود. مریض بود و به دادگاه هم نرسید. آزادی من هم با بقیه فرق داشت.
* چطور؟
- بقیه را همان جا جلوی زندان آزاد میکردند، ولی من چون برادرم در زندان شهید شده بود، دستها و چشمهایم را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحویلم دادند. مادر که نمیتوانست امضا بدهد و خودم امضا دادم!
* در سال 56 که آزاد شدید، فضای جامعه با آنچه که در زندان در ذهن داشتید مطابقت داشت یا تصور دیگری داشتید؟
- من وقتی بیرون آمدم، مبارزات مردم به شکل برگزاری چله شهدای شهرها بود و هنوز انقلاب به آن صورت جا نیفتاده بود. یادم میآید به همان برادری که میآمد در خانه میگفتم: «تا کی باید دستگیر و زندانی کنند؟» میگفت: «هیچ ناراحت نباش، انقلاب ما مثل بچهای است که دارد چهار دست و پا راه میرود. بهزودی از جا بلند میشود و محکم روی پای خودش میایستد.» من واقعا درک نمیکردم که آقای فاضل چه میگوید. و واقعا هم همین شد.
تنها مرتبهای که بعثیها به حضرت زهرا(س) قسم خوردند!
این روزها وقتی واژه «آزادگان» به زبان آورده میشود، بر آینه ذهنها تصویر مردی نمایان میشود که نمودار تحمل، مقاومت، خدامحوری، آرامش، تواضع و دیگر خوبیها بود. «سید علی اکبر ابوترابی»، که رهبر معظم انقلاب او را سید آزادگان نامید، مأموریت خویش را از همان روزهای نخست اسارت در زندانهای بغداد به خوبی انجام داد. هم بندانش زود به ارزش والای او پی بردند و گمشده خویش را در وجودش متجلی یافتند. در ایام سالگرد عروج آسمانیاش خاطرهای از کتاب «حماسههای ناگفته» که از زبان وی نقل شده است را تقدیم مخاطبان عزیز میکنیم:
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، هنگام نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الآن دیگر پای من گیر است».
به هر حال، او را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
او میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای این که بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا(س)! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی(ع) اینجا تشنه کام به شهادت برسم». سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا(س)! افتخار میکنم. این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند، سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا آب آوردهام. او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارک حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم اشکش جاری است و میگوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم ریخت. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا(س) بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چیست، حلالت نمیکنم. گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الآن حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور و گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
بیش از 1400 سال بعد، سمیه دیگری پرچم دفاع از اسلام را بلند کرد؛ آن هم در خطه کردستان که هنوز هم نام و یادش در ذهن مردمان سرزمیناش جاودانه و زنده است.
نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحیکرجو» است، پدرش پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانهدار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباسها و وسایلش را به دیگران هدیه میکرد. از دوره نوجوانی با گروههای مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میکرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان 13 ساله، از یاران روحالله شد.
* جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درددل کرد
«محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده میگوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت میکرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت میکرد. در راهپیماییهای انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب میشد.
به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز 12 بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام.
* ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند
مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه میدهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت میکرد و قرآن را ختم میکرد. خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی میخواند و ما از خواندن او لذت میبردیم.
* ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک
یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحیکرجو» بیان میدارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند.
آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست بایستد.
* نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان
لیلا فاتحیکرجو خواهر شهیده میگوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد.
بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمیدانست بعد از مدتی او را آزاد کردند.
بعد از قضیه نامزدیاش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر میگفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا میرفت، من همراه او بودم.
* زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت
لیلا فاتحی کرجو ادامه میدهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست».
مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است».
* جستوجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامههای تهدیدآمیز کومله
لیلا فاتحیکرجو میگوید: مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند. در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد.
سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحیکرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر میکشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول میگرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی میدادند. خیلی او و خانوادهاش را اذیت میکردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادیهای اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که میگفتند کومله مقر دارد، میرفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا میگشتند.
* کوملهها موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند
شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه میکند: خبر به ما رسید که کوملهها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود.
مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کردهاند.
* زنده به گور کردن سمیه کردستان توسط ضدانقلاب
ناهید فقط 16سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجههای بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.