شهید سید مجتبی صالحی
پدری که پس از شهادت برنامه امتحانی دخترش را امضا کرد
خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند!
حس غریبی دارم. آمده ام منزل فرزند شهید صالحی، همو که با کوله بار سنگین عشق و خلوصش، پس از شهادتش هم بازگشت تا مهر تاییدی بزند نه بر کارنامه فرزند که بر کارنامه شهید!
از راه می رسد، آن چه در ذهن داشتم برایم تداعی می شود، متین و موقر، حضورم را به گرمی می پذیرد. این بار می نشینم پای حرف های دل «زهرا» که پدر به او، به ما گفت: من هستم، ما هستیم.زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم: پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود .
ویژگی های شخصیتی پدر
به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید:" روحانی ای بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت. او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست، در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت. روی ایمان و اعتقادش محکم می ایستاد و اگر کسی را دفع می کرد فقط به خاطر این بود که می ترسید بین او و مردم فاصله بیاندازد. مثلا به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس، مسئولیت در سپاه، ارتش و... و یا در اختیار داشتن محافظ و ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت. چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است " .
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید .
ماجرای برنامه امتحانی
وقتی از او می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند، یاد روزی می افتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید: سال 62 کلاس اول راهنمایی بوده، در مدرسه زنگ ورزش خواهرش را می بیند که به مدرسه آمده تا خبر مرگ پسردایی کوچکش را که زهرا او را بسیار دوست داشته بدهد اما زهرا باورش نمی شود که خواهر فقط برای این خبر آمده باشد، به اتفاق خواهر و ناظم مدرسه راهی خانه می شود، زهرا در راه دعا می کند که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد اما وقتی صدای آه و ناله را می شنود دیگر باورش می شود که پدر در کنارشان نیست تا برایش دیکته بگوید و با خواهر و برادر کوچکش بازی کند .
وقتی می خواهد ماجرای برنامه امتحانی اش را برایم تعریف کند تاکید می کند که جزئیاتش را هم بنویسم و ادامه می دهد :
یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند؟ نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم: آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم: آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم، ناگهان از خواب پریدم، اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم .
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود .
در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد .
مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: « سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید: نه، او ادامه می دهد: " اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود ".
نگاه اطرافیان به این قضیه
زهرا می گوید: این خواست خدا بوده که در آن سن همه چیز در ذهنمان ثبت شود تا بتوانیم به خوبی به نسل های بعد انتقال دهیم، در مدرسه همه به راحتی این موضوع را می پذیرند، همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد .
آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند: امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند .
در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر به خواب مادرم می آید و می گوید: «ما می دانیم ولی اجازه نداریم.» مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید: نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود .»
خانم صالحی می گوید: «در زندگی خودم نیز تا دو سال این ماجرا را در بین فرزندانم مطرح نمی کردم، جسته گریخته از دیگران می شنیدند چون فکر می کردم باید فرزندانم آمادگی روحی و ذهنی را برای پذیرش این واقعیت بزرگ، واقعیتی که جلوه مادی نداشت، پیدا کنند ».
پیام امضا
وقتی نظرش را درباره پیام این نامه می پرسم با کمی تأمل می گوید: «به قول امام(ره) جنگ برای ما نعمت های فراوانی داشت، در کنار همه عواقب آن. شهید چمران، مطهری، صالحی و... با خدا معامله کردند، وقتی دیدند کسی مثل امام(ره) در دنیای دین ستیز امروز برای احیای اسلام به پا می خیزد، با تمام شجاعت و با کمترین امکانات فریاد وا اسلام سر می دهد، عده ای پروانه وار گردش جمع می آیند تا یاری اش کنند و در راستای هدف والایشان از همه چیزشان می گذرند، خداوند به شهدا در آن دنیا وعده های بسیاری داده مثل همنشینی با اولیا، ارتزاق نزد خود و... اما در این دنیا هم یک چشمه از آن وعده ها را گشوده است آن هم به این شکل، خداوند مزد خلوص هر کسی را به شکلی می دهد، مزد خلوص شهید صالحی را هم اینگونه داده است، این یعنی حضور شهدا در بین ما، اما این شکل ارتباط جلوه جدیدی بود از ارتباط شهید با خانواده اش، جلوه جدید نه تکامل، چون شهدا به تکامل واقعی رسیده اند.
خانم صالحی حضور پدرش را در همه مراحل زندگی اش احساس کرده، مانند تولد و نامگذاری اولین فرزندش که پدر به خواب دیگران می آید و نام نوه کوچکش را مجتبی می گذارد . او می گوید: پدر هنوز هم به خواب بسیاری می آید، مثل مادری که می گفته وقتی شهید صالحی را به خواب می بیند، چشم پسرش شفا می یابد و پزشکان از تخلیه کردن چشم او منصرف می شوند و ...
حرف آخر...
وقتی از خانم صالحی می پرسم: حرف آخرش را هم بگوید، به چشمانم خیره می شود و می گوید: «دلم می خواهد چیزی را بگویم که تا به حال نگفته ام؛ احساس می کنم پدرم آسمانی ترین پدر روی زمین است، اینکه پس از عروجش دوباره برمی گردد و دنیایمان را جور دیگر لمس می کند، حرف دیگری است و اینکه من در این بین واسطه قرار گرفته ام بار مسئولیتم را سنگین تر احساس می کنم و مسیر سختی را پیش روی خود می بینم.»
شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعهی چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد.